می شـمارم لحظه ها را تا بهـار ،
می تکـانم از دلـم گـرد و غبـار . . .
ܓ✿
✓تکرار مکررات است اینکہ باید باشی و نیستی
کہ سال هاست حول حالناﮮ لب هامان رنگ احسن الحال را ندیده اند
تکرار مکررات است
حجاب حضور تو و غیاب چشم هاﮮ من
اشک های تو و شور لبخندهاﮮ من
پریشانی چشم هاﮮ تو و ...
آهــ از دردهایی کہ بہ سینه ات میریزد
اما باشد،امسال هم تمام شد
نیامدﮮ!
می سپارمتان بہ سخاوت بهار کہ بهاریتش را از نفس هاﮮشما وام دارد.
---
دریاب کہ:
☑ آنقدر باید بدویم تا وقتی امام زمان آمد،
سرمان را بالا بگیریم و بگوییم:آقا بیشتر از این جان نداشتیم
(حاج عبداله ضابط)
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکهای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبر از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بیرخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.