نکته: برای شنیدن با کیفیت اصلی باید فایل بارگزاری شود.
بگذار نگاهی کنم به گذشته ...
یادم بیاید روزهایی که روی ایوان جلوی باغمان مینشستم
و مطالبی را مرور میکردم در ذهنم:
خدا نه آن چیزیست که در ذهن توست...
اگر در ذهن تو بود، به همان انداره کوچک شده است...
عشق مفهومی است که اگر در تو ایجاد شد، خود را دیگر فراموش میکنی...
انگار دیگر به جز معشوق چیزی نمی بینی...
همه چیزش میشود زیبا...
اصلا میگویی:
مارایت الا جمیلاً...
یادم می آید بال داشتم و پرواز میکردم...
شهر به شهر...کوی به کوی...
همه دنیا برایم کوچک شده بود،
همیشه دلم میخواست پرواز کنم برم بین الحرمین...
اما آنجارا با پای پیاده رفتم...
دلم تنگ می شود برای پیرمردی که در مقام رأس الحسین نشسته و بود و
به عربی برای جوان هایی روضه میخواند و اشک میریخت...
دنبالش کردم...
دوستش داشتم...
با همان عصایش ...
آرام آرام...رفت و کنار در سمت تل زینبیه خوابید...
آخر شب بود...
نشستم و نگاهش کردم، نگاهم نکرد و رفتم...
کربلا و داستان حب العباس...
آمد گفت: انّی احب مولای عبّاس..
گفتم اسمی عباس ایضاً، اتحبّنی؟؟؟ :)
اگر عاشق عباسی پس "دستگیری" را یاد بگیر...
دست گیری میکنی؟ یا دست رها میکنی؟
...
یادش بخیر