الــــهــی نگـــاهــی

الــــهــی  نگـــاهــی

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
آواز خدا همیشه در گوش دل است
کو دل که دهد گوش به آواز خدا؟
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
بشوی اوراق اگر همدرس مایـے
که علم عشق در دفتر نباشد
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نیـے جان من،خطا این جاست

قرآن

معرفی کتاب

کانال تلگرام الهی نگاهی

بایگانی

۱

همینکه شنیدم عطار می خواهد به سفری چنین و چنان رود...پیگیر موضوع شدم...گفتند که همراهی این مرد شرایط خاصه دارد و ان این است که اولاً بار و توشه ای با خود نبری و تنها خودت باشی...

ثانیاً دلت (در مبدأ) در بند کسی نباشد و آزاده باشی...درختی نباشی که ریشه اش در زمین سفت شده...ثالثاً اینکه درونت چنان آینه باشد...صاف و بی ریاست و از خود چیزی ندارد و تمامیت اش تصویر کسی یا چیزی می شود که روبروی آن است!...رابعاً اینکه بدانی در این راه که پیش میروی هر قدم نزدیکتر می شوی ولکن هیـــچ وقت به محبوب نمی رسی چرا که "عشق" در هجران است و نه در وصال!

پس تمـــام دنیایم را زمین گذاشتم ، با خود عهد بستم که جز به معشوق به احدی نیاندیشم...خود را به دست معبود سپردم و در پس کاروان عشق روان شدم...

اوایل راه... درونم که شاید با قواعد سفر آشنا نبـــود...نمی دانست به خواسته نفسم توجه کند یا به خواسته معشوق...و گاه می لغزید...ولی چون می دانستم مسیر مسیری نیست که در آن به "من" توجه شود...لذا سعی کردم به "او" بیاندیشم...

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...

چندان با این طغیان درون جنگیدم که بالاخره خاموش ماند و اراده معشوق بر اراده "من" غالب شد...

نمی دانستم چه می شود...همچنان جلو میرفتم و به "او" می اندیشیدم...رفته رفته صورتی خیالی از محبوب در ذهنم ساخته شد که روزها و شبها با او آرام می شدم...همه ذکر و فکرم "خیال معشوق" بود...

حضرت حافظ مصرعی خواند و چه خوش گفت: "خیال روی تو در هر طریق همره ماست..."

چند ماهی با این خیال "او" جلو میرفتیم...تا بدانجا که دیگر "من" از تفکر و ذهن و ذکر خارج می شد...و همه فکر و ذهنمان در حقیقت "محبوب" بود...

زبس بستم خیال تو، «تو» گشتم پای تا سر «من»
«
تو» آمد رفته رفته، رفت «من» آهسته آهسته...

دیگر اگر ذکر و یاد معشوق نبـــود...زندگی برایمان دشوار بود...آنچنان که در هر دم اگر یاد او میکردم شاد بـــودم...

و دیگر "خود" برایم معنایی نداشت...

چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم

کاروان توقفی کرد...خبر دادند که دیگر درونها اماده قرب شده...

از آنجا پا در عالمی گذاشتیم که گویی با همه مسیـــر متفاوت بود...آنجا دیگر نه عاشقی بود و نه معشوق...فقط "عشق" مانده بود....و محبت...

آن آینه ای که اول مسیرگفتند اینجا به کار امد...

هر کس به اندازه پاکی اش جلوه گر عشق می شد...و نمیدانی چه عالمی بود...

عــکس روی تــو چـــو در آینه جام افتاد
عـــارف از خنده مـــی در طمع خام افتاد
ایـن همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یــک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
حـسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
ایــــن همــــه نقش در آیینه ی اوهام افتاد

در نهایت امر...عالمی بود...که تصور و توصیفش در قالب کلام نمیگنجد... از آن عالم برای تو همین بس که بدانی...

حقیقة الحقایق برایت آشکار می شود....

آنجا میفهمی "الله" به چه معناست...

آری این چنین است...

حال دیگر کاروان به دنیا بازگشت و هر کس در میان خلق الله به زندگی ادامه داد... و این مرتبه آخرین مرتبه ای بود که از این سفر به یاد دارم...

التماس دعا

 *****

دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته


کشی جانرا به نزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می‌تابد رسن آهسته آهسته


ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته


چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته


به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته


ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من

تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته


سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته


جهان پر شد ز حرف فیض و رندی های پنهانش

شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته

 

آشـنا

سخنان شما  (۱)

نوشته هاتون انقلاب می کنند. غیر قابل توصیفه.
ما رو هم دعا کنید.

هرچه میخواهی بگو

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">