سلام...
نیامده ام اینجا تا سفره دلم را برایت باز کنم...
حرفهایم دلم را آنکه باید بداند می داند...
یاد گرفته ام که درب خانه را روی نامحرمان باز نکنم...
فقط اندکی می نویسم از تراوشات ذهنیم در یکی از آن نیمه شبهایی که پلکهایم به امید "لتسکنوا فیها" باز مانده...
سخت است از تصویری که در آینه میبینی لذت نبری...آسان نیست زمین و زمان بر پشتت سنگینی کنند...
دردآور است در جمع این مردمان دنیاپرست خدا فراموش نشستن و در اندیشه شب اول قبر بودن...
رنج آور است سرازیر شدن و مرد ماندن...
کمر شکن است حفظ ایمان و نان حلال در آوردن در دیار غربتی که از در و دیوارش بی ایمانی می بارد...
تلخ است درد داشتن و لب باز نکردن...
این ها را رها کن: "یا من بیده ناصیتی! چه کرده ای با من عاصی؟"...
گله و سخن زیاد است و لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را....
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند |
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند |
|
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش |
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند |
|
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند |
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند |
|
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک |
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند |
|
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار |
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند |
|
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری |
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند |
|
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد |
مگر دلالت این دولتش صبا بکند |