سلام....این هم از اولین شب جمعه ماه مبارک رجب و این هم از لیلة الرغائب...
انشالله روزه و نماز یادتون نرفته و من عاصی رو هم دعا کردید!
بـــــــــــــــــله....نتایج کنکورم اومد...اما الحمدلله نیازی به نتایجش نداشتیم...خدا خواسته بود و بدون کنکور به کارشناسی ارشد راه یافتیم...خدایا هزار مرتبه شکرت...جوونا قدر این روزهارو بدونید...سریـــــــــــع میگذرن...فردا میبینی امتحاناتم تموم شد...رئیس جمهور جدیدم مشخص شد...حال هوای سیاسی کشور یکم عوض شد...شما هم بزرگتر شدید...این روزها خیلی حال میده بری بشینی تو این پارکها...اونایی که تهرانن...تو پارک لاله برید ببینید شبا چــــــه خبره...پارک ملت...ساعی...اوووووووه مردم ریختن اونجا...اصفهانیا که تو بوستان بهار و پارک صفه پاتوقشونه...شیرازیا هم خلدبرین رو اشغال کردند از سر شب جای پارک نیست که...اووووه...اگه حوصلت بشه کل این خیابونو بری شاید 500 هزار آدم ببینی...خلاصه هرکس میریزه بیرون و معمولاً دنبال هوا خوردن و صفا و سیتی ازین حرفان.... خوبه آدم بره بیرون هوایی بخوره...اما نه اینکه اون وسط از یاد خدا غافل بشیــــــا!!! چندساله تقریباً فرصت نکردم ازین موقعیت ها وشبهای زیبای بهاری استفاده کنم...آخه چهار ساله تو یه شهر غریب درس میخونم و تنها صفا نمیده آنچنان جایی بری...ولی گاهی فکر میکنم همین سختی کشیدنا آدمو خیلی پخته میکنه...اینکه این فضا رو ول کنی بری دنبال درس و زندگیت... انصافاً اگه بعدش نتیجه نگیری خیلی عجیبه...میخوام بگم زندگی فکر نکنی چیز خاصیّه هـــــا! نه زندگی همین موقعیتاست که میگذره...نمیدونم شاید یه روزی یکم احساس پشیمونی داشته باشم که چرا نرفتم کمی هوا خوری...اما انصافاً نمیشد...تو این تهران...تنها بری برفرض بشینی تو پارک لاله که چی بشه؟...مردم عشق و حالشونو میکنن و تو هم نگاه کنی؟...نه آقا اینجور صفا نمیده...
این روزا مثل قبلاً به جایی که برم بیرون میشینم به کار و زندگیم میرسم...و فرصت بشه با خودم فکر میکنم...هی فکر میکنم هی فکر میکنم....مثلاً امروز به این نتیجه رسیدم:
پرسید ازم چجوریه بعضیا مثل منصور حلاج میگن انا الحق...
گفتم: ببین...تو قبول داری بدنتو خدا بهت داده؟ قبول داری روحتو خدا بهت داده؟ قبول داری توان و نیروی فعالیتو خدا داده؟ قبول داری دار و ندارتو او بهت عطا کرده؟ اگه نخواد یه لحظه هم ممکنه تو این دنیا نمونی؟...گفت: آره...
گفتم: خب، خــــــــــــوب که دقت کنی میکنی میبینی که وقتی بیای یقیناً دیدگاهتو اینجور بسازی که من اگر خدا نخواهد هیــــــــچ نیستم و همینم که هستم فقط و فقط از نیرو و توان خداست...یک روح دارم که خداییه...یه بدن دارم که خدا داده و....
کم کم به جایی میرسی که اصلاً میبینی خودی این وسط وجود نداره...همش میشه او...یه دفعه میای از خودت میپرسی :"پس من کیم؟" میبینی جواب میاد: "هیچکس! همه اش اوست!"....
اینجاست که بیقرار میشی و میگی اناالحق...!...انالحق....
این مرحله پایانی سیر و سلوک نیست... هنوز باید بالاتر ازین حرفا بری عزیزم که بفهمی کی به کیه...تو کی هستی و اوکیه...کجای کاری ...
سرتونو درد نیارم...التماس دعا