الــــهــی نگـــاهــی

الــــهــی  نگـــاهــی

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
آواز خدا همیشه در گوش دل است
کو دل که دهد گوش به آواز خدا؟
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
بشوی اوراق اگر همدرس مایـے
که علم عشق در دفتر نباشد
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نیـے جان من،خطا این جاست

قرآن

معرفی کتاب

کانال تلگرام الهی نگاهی

بایگانی

۵

السلامـــــــــــ......نامِ خداست!

مشکل ما از کجاست؟ چرا اوضاع زندگی و سیاست و اقتصاد و...اینقدر بی ریخت شده؟ قرار است این گره به دست چه کسی و چطور باز شود؟

عمده مشکل ما همانطور که قبلاً هم عرض شد از "نگاهِ غلط" به زندگی است! نگاهی که در منجلاب "حیات مادّی و عالم مادیات" غرق است!

شما به هر عالمی نزدیکتر باشی، حواست را بیشتر به خود درگیر میکند! یکی در نماز به یاد گاو و گوسفندش می افتد، و از پای شخص دیگری در حال عبادت، تیر بیرون می کشند و نمی فهمد.

یعنی دقیقاً و مستقیماً رفته ایم سراغ بی ارزش ترین عوالم، که همان عالم مادیات، شهوات و امیال مادون انسانی است. خودم را می گویم: از صبح که بیدار می شوم به فکر شکمم هستم، به فکر درسم هستم، به فکر سرمایه ام هستم، به فکر دانشگاهم و شغلم هستم و....اگر روزه هم میگیرم، بفکر شکمم، گرمای هوا، افطاری، سحری، مسجد و قرآن هستم...

شاید برایتان این دو کلمه آخر عجیب باشد، مسجد و قرآن؟...بله...مسجد و قرآنی هم که به معنایش و روحش توجه نکنم، مرا قرار است به کجا سیر بدهد؟ مگر ابن ملجم مرادی لعنة الله قاری قرآن نبود؟ مگر شمر ملعون معلم قرآن نبود؟مگر اهالی کوفه به مسجد نمی رفتند؟

فلذا هـــــرچه نگاه آمد پایین، حیات ما هم پست شد. بی ارزش شد. نمونه اش اینکه سرتاپا غرق در "مــــنیّت" هستم و بعد این همه سال زندگی در کره ی خاکی و در غیاب صاحب الزمان (عج) برای ظهورش دائم حسرت میخورم....پیام در شبکه های اجتماعی میگذاریم.

ای بزرگواری که در حال خواندن این مطلب هستید، اگر خدای ناکرده حالات شما نیز مثل من است، باید بگویم این راه ما را به جایی نمی رساند. این رسم زندگی نیست. بدتر اینکه گاهی حوصله نشر مطلبی که فکر میکنیم درست است را نداریم.حاضر نیستیم سختی بکشیم. عبرت نمیگیریم. حقیر بشدت شاکی ام از دست تمـــام خوانندگانی که یا عامل به اینها نیستند یا اینکه فقط برای منفعت شخصی می خوانند. اگر در این روزگار سیاه حرفی حقیقت شنیدی و به نحوی که برایت ممکن بود، دیگران را آگاه نکردی این ظلم است. این منیّت است...خودخواهی است!

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


+ نگو حرفها ناامید کننده است. بفکر چاره باش. از همین الان شروع کن!

آشـنا

سخنان شما  (۵)

۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۰ یا زهرا سلام الله علیها
سلام...
سالهاست که بسیاری از روزها را از نو شروع میکنیم دقیقا به همین هدف آدم شدن...
هنوز هم پله ی اول...دریغ از ذره ای آدم شدن...
چه کنیم که ناامیدی هم گناه هست...
خسته خسته خسته...
کاش مولای ما برای دل مریضمان امن یجیب بخوانند...
پاسخ:
سلام علیکم
آمین
سلام


http://zareh.blog.ir/post/741
****
هدیه ذره به صاحب این خانه....
پاسخ:
سلام علیکم
طاعات و عبادات شما قبول درگه حق تعالی
سپاسگزارم
۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۵ ««راهـــــــ شــــیـــــعــــه»»
سلام
سایت زیبایی دارید.
خوشحال می شم سر بزنید و اگه خواستید تبادل لینک کنیم.
پاسخ:
سلام علیکم
سپاس از شما
ان شاء الله
پاسخ:
سلام علیکم
سپاس از شما
🌷 ماجرای ترور امام خامنه ای در 6 تیر 1360

🌻 چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. 
جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. 
آیت‌الله خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه‌ی شنبه‌ها، عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند.

🌹 نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند.
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد 
تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ی چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود . 
خودش را رساند به تریبون. 
ضبط را گذاشت روی تریبون ؛ درست مقابل قلب سخنران . دستش را گذاشت روی دکمه‌ی Play . 
شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد ؛ 
مثل حالت پایان نوار ، اما او رفت .

یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. 
آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، 
گفتند : «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» 
بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند : 
«در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ی جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، 
""نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های . . . انفجار !""

🌻 آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، 
با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. 
اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند. 
مسجد کوچک بود و همان یک محافظ ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیاورد بیرون .

🌹 امام جماعت ، متحیر وسط مسجد مانده بود . 
چشمش به یک ضبط صوت ‌افتاد که مثل یک کتاب ، 
دو تکه شده بود. 
روی جداره‌ی داخلی ضبط شکسته ، 
با ماژیک قرمز نوشته بودند 
«عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».

🌻 بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. 
محافظ‌ها بلیزر سفید را انگار که ترمز نداشت ، 
با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند .
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند ، 
زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند ؛ شهادتین می‌گفتند. 
لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند ؛ خیلی کم البته .

🌹 در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. 
پنج نفر آدم با قیافه‌ی خون‌آلود و اسلحه به دست ، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند.

با آن صورت خون‌آلود، کسی امام جمعه‌ی شهر را نشناخت. 
دکتری با گوشی، 
دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمی‌شود کاری کرد.» 
محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. 
پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید : 
«ایشان کی هستند‌ ؟ دارند تمام می‌کنند» 
اسم آقای خامنه‌ای را که شنید ، گفت: 
«ببریدشان بیمارستان ؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید.»
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید . کپسول را برداشت . پرستار در تمام راه ، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشته بود و به همه دلداری ‌میداد .

🌻 یکی از محافظ‌ها پرسید: « حالا کجا برویم !؟» 
پرستار گفت : «بیمارستان بهارلو ، پل جوادیه». 
ماشین انگار ترمز نداشت .
محافظ بیسیم را برداشت . 
کُدشان «حافظِ هفت» بود . «مرکز 50- 50» ؛ 
این رمزِ آماده‌باش بود ، یعنی حافظ هفت مجروح شده . 
کسی که پشت دستگاه بود ، بلند زد زیر گریه .

🌹 ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل . 
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت . 
قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود . 
دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود . 
استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد . 
37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند . 
این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد . 
دو سه بار نبض افتاد. 
چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق ‌می‌کردند ، اما باز هم خون‌ریزی ادامه داشت.

🌻 یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید . 
دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» 
بی‌راه نمی‌گفت ؛ فشار تقریباً صفر بود. 
یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار ؟

فشار کم‌کم بالا آمد و دوباره شروع کردند .
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. 
تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد ، بیمارستان قلب بود. 

🌹 هلی‌کوپتر خبر کردند . 
نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بی‌سیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده ؛ 
رادیو هم همین را اعلام کرده بود. 
مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد ، آمده بودند و می‌گفتند «
قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید.»
با هزار ترفند ، هلی‌کوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند . 
تا برسند به بیمارستان قلب ، خط مونیتور وضعیت نبض ، 
دو بار ممتد شد .

🌻 دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود ، 
یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود ، 
یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. 
همه‌ی این‌ها گذشت ، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. 

آقا لوله‌ی تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند . 
خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند ، دوتا سؤال بود ؛ 
«همراهان من چطورند ؟» 
«مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه ؟»

 بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه می‌شود ؟ 
شکستگیش رو به بهبود بود ، ولی هیچ‌ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند.

🌹 امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که : «آقاسیدعلی چطورند ؟» 
پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. 
( پیام امام در رابطه با ترور حضرت آقا )
دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا . 
آن‌ موقع ایشان به هوش بودند ؛ 
روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید ، جان گرفتند.

حالشان بهتر بود ، از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند. 
یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. 
پرسیدند حالتان چطور است ؟ 
گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» 
و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند :

« بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت  
سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی »

هرچه میخواهی بگو

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">