الــــهــی نگـــاهــی

الــــهــی  نگـــاهــی

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
آواز خدا همیشه در گوش دل است
کو دل که دهد گوش به آواز خدا؟
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
بشوی اوراق اگر همدرس مایـے
که علم عشق در دفتر نباشد
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نیـے جان من،خطا این جاست

قرآن

معرفی کتاب

کانال تلگرام الهی نگاهی

بایگانی

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۷۰ ثبت شده است

. اگر مقصود از اینکه « چرا انسان ناخواسته به دنیا می آید؟ » این است که « چرا انسان از عالم ملکوت به عالم مادّه می آید؟ » جواب آن را موکول می کنیم به ادامه ی بحث. امّا اگر مقصود این است که « چرا انسان ناخواسته به وجود می آید؟» جواب این است که: انسان قبل از پیدایش و وجود یافتن کجا بود که خواسته ای هم داشته باشد؟!! او زمانی دارای خواسته شد که وجود یافت. 
2. امّا اینکه « چرا باید ناخواسته بمیرد؟ » 
اوّل باید دیدن مردن یعنی چه؟ مردن یعنی از مرتبه ای از وجود به مرتبه ی دیگر آن منتقل شدن. و این یعنی حرکت و صیرورت. بر این اساس ، انسان و دیگر موجودات عالم مادّه دائماً در حال مردن هستند. به قول جناب مولوی:
« از جمادی مردم و نامی شدم. ـــــــــ وز نما مردم ز حیوان سر زدم.
مردم از حیوانی و آدم شدم . ــــ پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم.
بار دیگر من بمیرم از بشر. ــــــــــــــــــــ تا بر آرم چون ملائک بال و پر.
از ملک هم بایدم پرّان شوم. ــــــــــــــــ آنچه اندر وهم ناید آن شوم.
از ملک هم بایدم جستن ز جو ـــــــــــــــــــ کلّ شیٍ هالک الّا وجهه.»
آری این ذات موجود مادّی است که دائماً در حال مردن است. چون طبق اصل حرکت جوهری که در حکمت متعالیه اثبات شده ذات و جوهر موجود مادّی عین حرکت و سیلان است. جوهر موجود مادّی شیء در حال سیلان و حرکت نیست بلکه خودش عین سیلان است . لذا موجود مادّی بدون حرکت جوهری معنی ندارد. موجود مادّی بدون حرکت و سیلان تعبیری است مثل مثلث چهارضلعی. لذا انسان و دیگر موجودات عالم مادّه نمی میرند بلکه خود عین مردن هستند. لذا خداوند متعال فرمود: « إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ . ــــــــ تو میرا هستى و آنان هم میرا هستند.» (الزمر:30 ، با ترجمه بیان السعاده ) که در اکثر ترجمه ها آن را به غلط معنی کرده اند: « تو خواهی مرد و آنان نیز خواهند مرد. »
و البته این مردن ناخواسته نیست بلکه همه با کمال میل در حال مردن هستند. چون حرکت و میرایی یعنی خروج از حالت بالقوّه برای رسیدن به حالت بالفعل به صورت پیوسته. و لازمه ی این امر این است که شیء مادّی دائماً از نقص به سوی کمال در سیر باشد. و هر کمالی نسبت به حالت نقص خیر است. و اختیار به معنی دقیق و فلسفی آن یعنی طلب و انتخاب خیر. پس حرکت و میرایی یعنی طلب خیر. 
3. امّا جواب این سوال که: « آیا انسان نمی تواند اعتراض کند که چرا من به وجود آمدم؟» 
به ظاهر چرا نمی تواند ، کما اینکه حضرت عالی اعتراض کرده اید. و البته چه فایده ای دارد که کسی اعتراض کند؟! ولی هیچ موجودی حقیقتاً چنین اعتراضی ندارد. چون اوّلاً اگر اعتراض نمود اعتراض او هم مخلوق خداست. ثانیاً هیچ موجودی عدم را بر وجود ترجیح نمی دهد. شاهد این مطلب آنکه حضرت عالی با ارسال این سوال وجود را بر عدم ترجیح داده اید. جهل عدم علم است و علم امر وجودی است. پس جناب عالی با ارسال این سوال طلب اشتداد وجود کرده اید. اگر کسی بگوید من می خواهم عدم شوم ، باز وجود را ترجیح داده است. چون همین که می گوید : من می خواهم ، یعنی طلب وجود. چرا که خواستن و اراده کردن هم امر وجودی است. اگر او حقیقتاً طلب عدم دارد پس چرا می خواهد؟!!!!
4. امّا اینکه « چرا باید به مراتب الهی برسد؟» 
جواب این سوال در ضمن مباحث آینده معلوم خواهد شد. ان شاء الله.
5. امّا اینکه « چرا انسان ناخواسته از عالم ملکوت به عالم مادّه می آید؟ »
1لف) در سوال چنین فرض شده که انسان قبل از خلقت دنیایی ، وجودی داشته است ؛ و خداوند متعال بدون پرسش از او ، وی را وارد دنیا نموده است. در حالی که چنین فرضی از اساس دچار مشکل است. این انگاره که منِ انسان « مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک ـــــ چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم. » به معنای عامّه فهم آن مطلبی است غیر برهانی که هیچ دلیل عقلی آن را پشتیبانی نمی کند. و اگر از ظواهر شرعی نیز مدارکی برای آن اقامه شده ، مثل آیه ی میثاق ، همه مبتنی بر تفسیر سطحی این گونه متون دینی است.
از دیدگاه فلسفه ی صدرایی نفس جزئیِ اشخاص انسانی نه قبل از بدن ، بلکه همراه با بدن دنیایی آنها خلق می شود. و اساساً روح (نفس) بدون بدن معنی ندارد. لذا بعد از مرگ نیز روح بدون بدن نبوده دارای بدن برزخی خواهد بود. امّا اینکه در برخی روایات از خلقت روح قبل از بدن سخن گفته شده ، در برخی موارد مراد روح کلّی است که غیر از روح افراد انسانی است ؛ در مواردی نیز ، که مراد روح جزئی افراد است ، منظور تقدّم رتبی است نه تقدّم زمانی. یعنی روح با اینکه از حیث زمانی همراه با بدن خلق می شود ، ولی از آنجا که از بدو خلقت موجودی غیر مادّی است رتبه ی وجودی (شدّت وجودی ) آن بالاتر از رتبه ی وجودی بدن است. لذا گفته می شود روح در خلقت ، تقدّم وجودی بر بدن دارد. در علوم عقلی هشت قسم تقدّم و تأخّر وجود دارد که تقدّم و تأخّر زمانی یکی از آنهاست. لذا هر جا سخن از تقدّم چیزی بر چیزی بود همواره نمی توان آن را به معنی تقدّم زمانی گرفت.
با این بیان اجمالی روشن می شود که انسان قبل از خلقت دنیایی ، وجود منهاز و فردی نداشته است که خداوند متعال بخواهد از او پرسشی بکند. وجود یافتن انسان همان است و در دنیا بودن او همان. لذا « وارد دنیا شدن انسان» نه از نظر براهین فلسفی توجیه پذیر است نه از متون دینی چنین چیزی به صراحت استفاده می شود. بلی هم در فلسفه و هم در متون دینی بیان شده که همه ی موجودات و از جمله انسان ، قبل از این عالم در عالم بالاتری (عالم ملکوت و عالم جبروت) حضور داشته اند ؛ امّا مقصود از این تعابیر این نیست که آن موجودات به وجود فردی خود در عوالم ملکوت و جبروت حضور داشته اند. بلکه منظور این است که حقیقت و کمال وجودی آنها در ضمنِ وجود علّت ملکوتی یا جبروتی شان وجود داشته است. این تعبیر مثل این است که گفته شود: صور خیالی انسان قبل از پدیدار شدنشان در قوّه ی خیال آدمی حضور داشتند. چون اگر کمال این صور در قوّه ی خیال نبود نمی توانست آنها را پدیدار سازد. رابطه ی مخلوقات نسبت به اراده ی خداوند متعال تقریباً مثل رابطه ی صور خیالی انسان نسبت به اراده ی اوست. یعنی همانگونه که به محض اراده نمودن انسان ، صور خیالی پدیدار می شوند ، و حقیقتی جز ظهور اراده ندارند ، مخلوقات نیز چیزی جز ظهور اراده ی خدا نیستند. « إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُون‏. ــــــــــ امر او چنین است که هر گاه چیزى را اراده کند، تنها به آن مى‏گوید: «موجود شو! » آن نیز بى‏درنگ موجود مى‏شود(یس:82)
ب) خدا انسان را موجودی بالقوّه آفریده که به صورت خام و ساخته نشده ، چه بسا از حیوانات نیز پایین تر است. اگر خدا در این حال انسان رها می ساخت باز ظلم در حقّ او بود ؛ امّا خدا وی را به حال خود رها نساخته بلکه راه بالفعل شدن و برتر از ملائک شدن را هم به او نشان داده و از او خواسته است که خودش با دست خودش وجود خود را بسازد. و این بزرگداشتی است در حقّ انسان که شامل حال ملائک هم نشده است. خدا کمال وجودی انسان را به خود او سپرده است تا خودش هر گونه که خود دوست دارد خود را بسازد. و البته خدا بهترین و بدّترین صورت ممکن برای بشر را هم به او نمایانده تا نگوید که من نمی دانستم چگونه باید خود را بسازم. 
پس خدا نه تنها انسان را به اجبار وارد دنیا نکرده بلکه حتّی کمالات وجودی او را هم بدون خواست خودش خلق نمی کند. خدا انسان را فقط ایجاد نمود ؛ و چون می خواست همه ی وجود انسان به دست خودش ساخته شود ، او را در پایین ترین مرتبه ی ممکن برای وجود انسانی آفرید که عبارت است از وجود ذرّی انسان . « و هنگامى را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم ، ذریّه ی آنان را برگرفت و ایشان را بر خودشان گواه ساخت که آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند:«چرا، گواهى دادیم» تا مبادا روز قیامت بگویید ما از این غافل بودیم ؛ یا بگویید پدران ما پیش از این مشرک بوده‏اند و ما فرزندانى پس از ایشان بودیم. آیا ما را به خاطر آنچه باطل‏اندیشان انجام داده‏اند هلاک مى‏کنى؟ » (اعراف: 172 ، 173)
انسان در این مرحله از وجودِ خود ، حتّی از نطفه نیز کمتر است. چون نطفه از آمیزش تخمک مادر و اسپرم پدر پدید می آید و مراحل علقه شدن و مضغه شدن و جنین شدن را در پیش می گیرد ؛ در حالی که انسان در این مرحله تنها ذرّه ای است در صلب حضرت آدم(ع) که نسل به نسل منتقل می شود تا به صلب پدر خویش برسد و در موعد مقرّرِ ، به رحم مادر منتقل شده سیر انسان بالفعل شدن را پیش بگیرد. خداوند متعال می فرماید: « مگر نه این است که مدت زمانى بر انسان گذشت که چیز قابل ذکرى نبود؟ همانا ما انسان را از نطفه‏اى آمیخته آفریدیم ، که او را خواهیم آزمود ، پس وى را شنوا و بینا گردانیدیم. ما راه را به او نشان دادیم، یا شاکر باشد یا کفران کننده . » ( الانسان (الدهر) : 1 ـ 3) طبق این دو آیه ی شریفه ، انسان قبل از نطفگی مرحله ای داشته که در آن مرحله شیء قابل ذکری نبوده است ؛ امّا با این احوال در آن مرحله نیز مختار بوده است لذا خدا انسان را در آن مرحله بر خودش گواه می گیرد و از او پیمان می ستاند که جز او را به خدایی نگیرد. و انسان با اختیار خود این پیمان را می پذیرد. و هیچ انسانی بدون پذیرفتن این پیمان از مرحله ی ذرّی گذر نمی کند و به مرحله ی نطفگی و جنینی نمی رسد و از مادر زاده نمی شود. و اثر این پذیرش طبق روایات معصومین (ع) همان فطرت خداشناسی است . همچنین از آیات سوره انسان (دهر) استفاده می شود که حتّی نطفه نیز مورد امتحان الهی قرار می گیرد. بنا بر این ، انسان از پایین ترین رتبه ی وجودی خود مختار بوده راه خود را به هدایت الهی خود انتخاب می کند.
آیا امتیاز از این بالاتر که خداوند متعال تمام وجود انسان را از بدو خلقتش تا آخرین لحظه ی عمر به دست خود او سپرده و به خواست خود او کمالات وجودی را به او اعطا می کند. بنا بر این ، اگر کسی از مرحله ی ذرّی به حدّ نطفگی رسیده به این علّت بوده که در ذات خود تقاضای این رتبه را داشته لذا حکیم فیّاض نیز فیض را از او دریغ نکرده است ؛ و اگر کسی از مرحله ی نطفگی گذشته از مادر زاده شده به این علّت است که در ذات خود تقاضای تولّد داشته است ؛ یعنی تولّد را خیر خود یافته و به طلب ذاتی آن را طلب کرده است ؛ لذا حکیم فیّاض به او اعطاء فیض نموده است. و تا در عالم مادّه است اگر تقاضای کمالی وجود در انسان نباشد خدا آن کمال را به او نمی دهد. چه در حیطه ی فعل ارادی به اختیار فعلی و چه در حوزه غیر ارادی به اختیار ذاتی. چه اراده مستلزم اختیار است ولی اختیار مستلزم اراده نیست. اراده بی اختیار معنی ندارد ولی اختیار بی اراده ممکن است. ــــ سخن در این وادی فراوان ولی محتاج مقدّمات فلسفی بسیاری است که ذکر آنها فراتر از حدّ چنین نامه ای است. لذا به همین مقدار بسنده می شود.

یادمان هم باشد، اعتراض را باید به کسی کرد، که مطمئن باشیم نقصی در تدبّر کردنش وجود دارد، و تصمیمی که میگیرد ممکن است شایسته و درخور نباشد! نه به کسی که خودمان "قدرت تدبّر کردن" را از او گرفته ایم! پس اگر بتوان به خدا اعتراضی کرد، یعنی او دیگر خدا نیست! 

اگر خدا انسان را به این گونه می آفرید ، اشرف مخلوقات نمی شد! خدا قبلا چنین موجودی را آفریده است و آن فرشته ها هستند . انسان از آن جهت اشرف مخلوقات است که کمالات تمام موجودات را داراست . گستره اختیارش وسیع ترین است! مثل سنگ جسم است ، مثل گیاه رشد و نمو دارد ، مثل حیوان حرکت ارادی و احساس و غریزه دارد ، و مثل فرشته عقل و علم و تسبیح وتقدیس دارد و بالاتر از آن نیز مقامی دارد که مختص انسان است و آن مظهریت برای جمیع اسماء الله است. فرشتگان ، تنها فرشته اند ولی انسان همه چیز است ؛ واین خصوصیت را از آن جهت دارد که در بالاترین مرتبه ی وجود خلق شده و به پایین ترین مرتبه تنزل کرده است و با اختیار باید به آن مرتبه بالای خود بازگردد ؛ وبازگشت او به آن مرتبه حتمی است لکن اگر با اختیار بازنگشت و با وجودی ناقص راهی عالم بالا شد دربرزخ و آخرت ، در جهنم وجودش که همان نقصهای اوست خواهد سوخت چون طلب کمال در او هست ولی خود کمال در او نیست . چنین کسی باید در نقص خود بسوزد تا به وجود خود که در دنیا از آن غافل بود بازگردد و وجود خود را باز یابد و در عمق خویش تجسس کند تا فطرت خدایی را که در دنیا در وجودش دفن کرده است بیابد ؛ چون فطرت هیچگاه نابود نمی شود بلکه در وجود انسان دفن می شود . آنگاه که چنین شخصی فطرت خود را یافت متوجه حقیقت انسان کامل می شود چون انسان کامل ، فطرت بالفعل و حقیقت قرآن و دین است ؛ در این حالت چنین شخصی مورد شفاعت انسان کامل قرار می گیرد و از جهنم خویش رها و به اصل خود که عند الله است باز می گردد.

همانطور که قبلاً عرض شد، علیم بودن، از صفات ذات خداست، حال آنکه خالق بودن از صفات فعل اوست! صفات ذات عین ذات خدا هستند و صفات فعل ممکن الوجود و محدودند. در آفرینش، یعنی عالم "امکان" انسان به گونه ای خلق شد که هم راه خوب را بتواند انتخاب کند هم راه بد را! نه اینکه مثل فرشتگان قهراً راه درست را برگزیند! و این وجه تمایز انسان با تمام موجودات (دارای گستره اختیاری وسیع و انتخابگر بودن) این الزام را به وجود می آورد که بر سر دوراهی ها قرار گیرد و انتخاب کند! عقل حکم میکند که این دوراهی نمی تواند هر دو راهش به یک اندازه آن هم "خوب" باشد، (چون بعلاوه صراط مستقیم "یکی" بیشتر نیست) و اگر انسانها تماماً راه خوب و راه های خوب که منتهی به صراط مستقیم می شدند را انتخاب می کردند، این مخلوق دیگر فرقی با ملک و فرشته نداشت. نکته دیگر اینکه خداوند، برای اینکه انسان از حقش یعنی "انتخابگری" محروم نماند، فرمود: اگر گناه و اشتباهی کردی " انا الغفور الرّحیم"!

انسان بعد از اینکه عقلش شروع به تکامل میکند خداوند میفرماید" فالهمها فجورها و تقواها" یعنی بدی و خوبی را به او الهام میکنیم! تازه با این وجود، طبق نظر علما تا چند سالی بعد از بلوغ هم خدا از گناه های انسان به راحتی در می گذرد، به علاوه مثلاً به پیغمبر (ص) میفرماید: روز قیامت آنقــــدر از گناه امتت می بخشم که راضی شوی! (ذیل آیه "انّ جهنّم لموعدهم اجمعین") فلذا جهنّم برای کسانی است که بعد از اینکه خوبی و بدی را یاد گرفتند، محیط و شرایط برای پیمودن راه حقیقت و درستی فراهم بود، تا چند سال بعد از بلوغ هم باز تمایل به گناه داشتند، باز تا آخر عمر ادامه دادند...

نکته دیگر اینکه اگر راه های زندگی انتخابی بود، و این مسیرها یکی نبودند، پس عقل و عدالت خدا حکم میکند که انتها و مقصد اینها هم یکی نباشد، عدالت حکم می کند، همه قهراً و اجباراً محدود به انتخاب "یک گزینه" نباشند، و در نتیجه "نتیجه عملشان یکی نباشد"! 

پس طبق این استدلال بهشت و جهنم لازمه این گونه خلقت (آفرینش انسان انتخابگر و مختار) است. برای فهم بیشتر میتوانید مثالی که در این مطلب آورده شده را بخوانید.

یکی از مسلّمات اعتقادات مسلمین این است که خداوند علیم و قدیر ، عالم و خالق مطلق بوده قبل از ایجاد اشیاء ، به آنها علم داشته و همه ی امور را او آفریده است. و موجودات همانگونه آفریده شده اند که در علم پیشین خدا حضور داشته اند. « ... عَالِمٌ إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ وَ رَبٌّ إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهٌ إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ کَذَلِکَ یُوصَفُ رَبُّنَا وَ هُوَ فَوْقَ مَا یَصِفُهُ الْوَاصِفُون‏. ـــــــــ عالم و دانا بود در هنگامى که هیچ معلومى نبود که علم به آن تعلق گیرد و خالق و آفریدگار بود در وقتى که هیچ مخلوق و آفریده ای نبود و پروردگارى داشت در زمانى که هیچ پروریده ای نبود که قابل تربیت باشد و معبودیت داشت آنگاه که هیچ عبادت‏ کننده ای نبود که عبادت کند و پروردگار ما را چنین وصف باید نمود و آن جناب بالاتر است از آنچه وصف‏کنندگان او را وصف می کنند.»(التوحید للصدوق ،ص 57)
طبق این اعتقاد اگر حقیقت علمی همه ی موجودات ، قبل از خلقتشان ، در علم خدا حضور داشته و هیچ کس جز خدا خالق آنها نیست ، و همه ی موجودات مخلوق او هستند ، پس هر موجودی همانگونه خواهد بود که در علم خدا بوده و خدا آن را به آن گونه آفریده است. 
حال سوال این است که تکلیف افعال ارادی انسان در این میانه چه می شود؟ آیا افعال ارادی انسان نیز قبل از خلقت انسان در علم خدا حضور داشته؟ و آیا خالق افعال ارادی انسان نیز خداوند متعال است؟ اگر گفته شود که خدا عالم به این افعال نبوده و خالق آنها نیست و انسان خود پدید آورنده ی افعال ارادی خود است ، لازم می آید که خدا ، عالم و خالق مطلق نباشد و انسان نیز در این میان یک نیمچه خالق باشد. و اگر گفته شود که خالق افعال ارادی انسان نیز خداست و افعال انسان همانگونه آفریده شده اند که در علم پیشین خدا بوده اند ، جبر لازم می آید. 
این مسأله ، عدّه ای از مسلمین را بر آن داشت که به سمت اعتقاد به جبر کشیده شده مختار بودن انسان را منکر شوند. در تاریخ کلام از این عدّه با نام « مجبّره» یاد می شود. این اعتقاد ، بعدها توسّط ابوالحسن اشعری ــ موسس مذهب اشعری ــ چهره ای دیگر به خود گرفته با نام نظریّه ی « کسب » مشهور شد که در حقیقت چیزی جز همان جبر نبود. بر اساس این تفکّر ، علم و خالقیّت مطلق خدا حفظ ، ولی حکمت و عدل او زیر سوال می رود. چون طبق این مبنا ، وجود بهشت و جهنّم و تکلیف و ارسال انبیاء و کتب آسمانی و وعد و وعید حقّ تعالی ، همگی اموری لغو و بیهوده خواهند بود. و خداوند متعال به خاطر ارتکاب این امور لغو و بیهوده ، دیگر حکیم نخواهد بود. همینطور به خاطر به جهنّم بردن بدکارانی که هیچ اختیاری در انجام فعل خود نداشتند ظالم خواهد بود. اشاعره برای اینکه از این لازمه ی باطل نیز فرار کنند ، حسن و قبح عقلی را هم انکار کرده گفتند: عقل انسان به هیچ وجه قادر به درک خوب و بد نیست. حسن و قبح فقط و فقط شرعی است. یعنی اگر خدا امر به خوبی چیزی کند آن چیز خوب می شود و اگر از چیزی نهی نماید آن چیز قبیح خواهد بود. لذا حسن و قبح برای خدا معنا ندارد. این نظر نیز به بداهت عقلی باطل است چرا که حتّی منکرین خدا نیز با عقلشان ادراک می کنند که برخی امور مثل دزدی ، دروغگویی ، خیانت ، تجاوز به حریم دیگران ، کشتن دیگران و ... قبیح و در مقابل راستگویی ، وفاداری ، رعایت حقوق دیگران و احترام به جان و مال مردم خوب است. لذا در ملحدترین حکومتها نیز دزد و آدم کش را زندانی می کنند و قانون شکن را مجازات می کنند.
گروه دیگری از مسلمین که متوجّه این نقیصه ی بزرگ در نظریّه جبر و کسب شده بودند و آن را در تضادّ با اسلام و قرآن می یافتند به دفاع از عدل و حکمت خدا پرداخته گفتند خدا ما آفریده و به ما قدرت انجام افعال ارادی را داده است امّا او خالق افعال ما انسانها نیست. خالق و پدید آورنده ی افعال ارادی خود انسان است که با قدرت داده شده از سوی خدا دست به آفرینش افعال خود می زند. در تاریخ علم کلام ، از این گروه با نام «مُفَوّضه» و از نظریّه ی آنها با عنوان « نظریّه ی تفویض » یاد می شود ؛ که بارزترین مذهب معتقد به این نظریّه مذهب معتزله بوده است ، که امروزه وجود خارجی ندارند. بر اساس نظریّه ی تفویض ، عدل و حکمت خدا توجیه می شود ولی اوّلاً در مورد علم مطلق خدا سخنی نمی گوید و ثانیاً خالقیّت مطلق خدا زیر سوال می رود ؛ و انسان نیز به عنوان شریک خدا در خالقیّت ، مطرح ، و یک نوع خالقیّت محدود برای انسان پذیرفته می شود. و این در حالی است که خداوند متعال می فرماید:« اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْ‏ء»(الزمر:62) و بی تردید « کلّ شیء» ، شامل افعال ارادی انسان نیز می شود.
این دو گروه از مسلمین ، که همگی از اهل سنّت هستند ، بر این گمان بوده اند که جبر و تفویض ، نقیض یکدیگرند. و محال است دو نقیض ، در آن واحد و از جهت واحد ، در یک جا جمع شود یا هر دو باهم برداشته شوند. برای مثال محال است چیزی هم وجود باشد هم عدم و همچنین محال است چیزی نه وجود باشد و نه عدم. یا محال است چیزی هم انسان باشد هم غیر انسان کما اینکه محال است چیزی نه انسان باشد نه غیر انسان. مجبّره و مفوّضه بر این گمان بودن که جبر و تفویض نیز چنین حالتی را دارند لذا می گفتند محال است انسان در یک فعل ارادی خاصّ ، نه مجبور باشد نه مَفَوّض ؛ کما اینکه محال است هم مجبور باشد هم مفوّض. 
امّا در این میان اهل بیت(ع) با هر دو نظریّه مخالف بوده هر دو را در تضادّ با قرآن و برهان عقلی معرّفی می کردند. و معتقد بودند که جبر و توفویض نقیض هم نیستند بلکه متضادّ همند. و دو متضادّ اگرچه در یک موضوع جمع نمی شوند ولی می توان هر دو را از موضوع خاصّی برداشت. مثل سیاه و سفید که محال است یک چیز ، هم سیاه باشد هم سفید ؛ ولی همان چیز می تواند نه سیاه باشد و نه سفید بلکه سبز یا قرمز یا آبی باشد. از اینرو امام صادق(ع) فرمودند:« لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِیضَ بَلْ أَمْرٌ بَیْنَ أَمْرَیْن‏ . ـــــــ نه جبر و نه تفویض بلکه امری بین آن دو »(التوحید للصدوق ،ص 206) 
امّا در اینکه مراد از«امر بین الامرین» چیست؟ سخنهای فراوانی گفته شده و تفاسیر گوناگونی از آن ارائه شده است. از عوامانه ترین تفسیر ، که می گوید انسان درصدی مجبور و درصدی مفوّض است ، گرفته تا پیچیده ترین تفسیر که بر پایه ی وحدت شخصی وجود استوار بوده از حدّ فهم افراد عادی و غیر آشنا به عرفان نظری خارج است. در این نوشته تنها به یک تفسیر متوسّط اشاره می شود ولکن بهتر است از قبل بدانیم که انسان "انتخابگر" آفریده شده است! فعلش انتخابی است!
ـــــــــــ نظر متوسّط حکمت متعالیه در بحث «امر بین الامر»
1ـ در این که انسان مختار است شکّی نیست ؛ شکّ در مختار بودن انسان شکّ در یکی از بدیهی ترین یافتهای انسانی است. چرا که انسان مختار بودن خود را نه از راه استدلال بلکه با علم حضوری و وجدانی ادراک می کند که خطا در آن راه ندارد. انسان همانگونه که وجود خود ، شادی خود ، غم خود ، شکّ خود ، عقل داشتن خود و امثال این امور را با یافتی درونی می یابد مختار بودن خود را هم به همین گونه ادراک می کند. انسان به وضوح درمی یابد که ارتعاش دست یک انسان مبتلا به پارکینسون (لرزش بی اختیاری بدن) تفاوت فاحشی دارد با لرزش دست یک هنرپیشه که نقش یک انسان مبتلا به پارکینسون را بازی می کند. همینطور می فهمد که تفاوت فراوانی است بین کسی که در خواب حرف می زند یا در خواب راه می رود با کسی که در بیداری سخن می گوید یا راه می پوید. 
2ـ خداوند متعال خالق مطلق و عالم به همه چیز بوده و علم پیشین به همه ی موجودات دارد. لذا او می داند که فلان شخص در فلان زمان ، فلان کار را با اختیار خود انجام خواهد داد. برای مثال خدا می داند که ابولهب به اختیار خود کافر خواهد شد. یعنی خدا به فعل ارادی انسان ، با وصف اختیاری بودن آن علم دارد نه بدون آن وصف. چون فرض فعل ارادی بدون وصف اختیاری بودن ، مثل فرض چهارضلعی سه گوش است.نکته ی اصلی نیز همین جاست. به دو جمله زیر توجّه فرمایید.
1) خدا هر شخصی را آفریده و از پیش می داند که فلان شخص در فلان زمان چه کاری را انجام خواهد داد.
2) خدا هر شخصی را مختار آفریده و از پیش می داند که فلان شخص در فلان زمان چه کاری را با اختیار خود انجام خواهد داد.
جمله اوّل نادرست است ؛ امّا جمله دوم صحیح است. انسان از آن جهت که ذاتاً مختار آفریده شده است نمی تواند کار ارادی را بدون اختیار انجام دهد. لذا نمی توان وصف اختیاری بودن را از فعل ارادی او حذف نمود.علم پیشین خدا نیز به کار اختیاری او تعلّق گرفته است نه به کار او ، صرف نظر از اختیارش. بنا بر این ، در علم پیشین خدا ، چیزی به نام «ابولهبِ کافر» وجود نداشت ؛ لذا چنین چیزی نیز خلق نشده و در عالم هستی وجود ندارد. آنچه در علم خدا وجود داشته و دارد « ابولهبِ مختاراً کافر» است لذا خدا هم «ابولهبِ به اختیار خود کافر» را آفریده است نه «ابولهبِ کافر» را. بنا بر این ، از علم پیشین خدا نسبت به کار آینده ی انسان جبری لازم نمی آید. خدا می دانست که ابولهب به اختیارش کافر خواهد شد ، چنگیزخان مغول با اختیار خود جنایات عظیمی مرتکب خواهد شد ؛ لذا ابولهب طبق علم تغییر ناپذیر خدا ، به اختیار خود کافر شد و چنگیزخان مغول مطابق علم خدا ، همان جنایات را با اختیار خود انجام داد. امّا علم خدا باعث مجبور شدن آنها نشد ؛ بلکه بر عکس چون در علم خدا ابولهب با اختیار خود کافر بود و چنگیزخان مغول با اختیار خود جنایتکار بود ، پس حتماً باید ابولهب به اختیار خود کافر می شد و چنگیزخان به اختیار خود جنایت می کرد. به عبارت دیگر ما در آفرینش ذاتاً انتخابگر بوده ایم؛ و این جبر ، جبرِ در مقابل اختیار نیست بلکه جبر علّی و معلولی است که بر وجود اختیار تأکید می کند. جبر در مقابل اختیار محال است با اختیار جمع شود ولی این جبر با اختیار جمع می شود. پس انسان مختار است چون در علم خدا مختار بود ؛ و اگر کاری می کند به اختیار می کند و اگر جهنّم یا بهشت می رود به اختیار خود می رود. 
همچنین خدا خالق فعل انسان است ؛ به این معنی که خدا به فعل انسان وجود می دهد ؛ امّا مجرای افاضه وجود به فعل ارادی انسان وجود خود انسان است که اختیار عین آن است. لذا فعل ارادی او در عین اینکه مخلوق خداست به اختیار خود او نیز هست. خدا به همه ی موجودات به یک صورت افاضه ی وجود می کند مثل نور خورشید که به همه ی اشیاء به یک صورت می تابد. امّا این فیض وجود ، در هر موجودی به تناسب ساختار وجودی آن موجود ظاهر می شود. لذا این فیض ، وقتی از راه وجود مختار انسانی گذر کرده به فعل او می رسد به صورت فعل اختیاری آن شخص ظاهر می شود. همانگونه که نور سفید خورشید در گذر از شیشه ی آبی ، آبی رنگ و در گذر از شیشه ی قرمز ، قرمز رنگ می شود. همانطور که در این مثال حقیقت هر دو نور آبی و قرمز از خورشید است امّا آبی و قرمز بودن آن ناشی از شیشه هاست نه خورشید ؛ افعال اختیاری انسان نیز از نظر وجودی ، معلول خدا هستند ولی خوب و بد بودن آنها منتسب به خدا نمی شود بلکه ناشی از وجود مختار آدمی است. وقتی بچّه ای زاده می شود خداست که به او وجود می دهد و وجود مادر تنها مجرای فیض است امّا گفته نمی شود خدا زاینده ی نوزاد است ؛ چون زاییدن اسمی است که از واسطه ی فیض انتزاع شده است نه افاضه کننده ی آن. 
اگر انسانی ، انسان دیگری را از باب قصاص بکشد نمی توان او را قاتل یا ظالم نامید ؛ امّا اگر همین فاعل آن شخص را به ناحق بکشد او را قاتل و ظالم می نامند. همچنین اگر همین فاعل ، همان شخص را به جرم تجاوز به حریم اسلام بکشد نه تنها نمی شود او را قاتل یا ظالم نامید بلکه باید او را مجاهد فی سبیل الله خواند. همچنین اگر حیوان درنده ای آن شخص را به رسم شکار می کشت حقیقتاً نمی شد آن حیوان درنده را قاتل یا ظالم قلمداد نمود ؛ گرچه مجازاً چنین وصفی به آن حیوان داده می شود. 
در این چهار مثال اگر با صرف نظر از منشاء فاعلی فعل ، به آن نگاه شود ، هر چهار حالت از حیث وجودی یکسانند. یعنی در هر چهار حالت یک فعل رخ داده است و آن کشتن یک انسان است. لکن وقتی این فعل واحد را نسبت به چهار منشاء می سنجیم چهار عنوان متفاوت پیدا می شود. به همین ترتیب اگر همان فعل واحد را نسبت به خدا در نظر بگیریم عنوانی برای خدا نیز انتزاع می شود ؛ که عبارت است از عنوان مُمیت. همچنین اگر این فعل را نسبت به جناب عزرائیل (ع) بسنجیم عنوان قابض الارواح برای او انتزاع خواهد شد.
بنا بر این در افعال مخلوقات آنچه به خدا نسبت داده می شود خود فعل ( حیثیّت وجودی فعل) است نه عناوین آنها. چون عناوین افعال از نسبت آن افعال به رتبه وجودی منشاء فاعلی آنها انتزاع می شوند. به عبارت دیگر عناوین افعال به نوعی تابع ماهیّاتند. لذا حتّی عناوینی چون قصاص کننده و قاتل در ردیف عناوینی چون ممیت و قابض الارواح نیستند. دو عنوان اوّل ، عناوین ماهوی اند ولی دو عنوان اخیر عناوین وجودی اند.

جواب این است که خدا کسی را شقاوتمند نمی آفریند. موجودات از علم خدا ناشی می شوند ؛ یعنی موجودات قبل از اینکه وجود عینی پیدا کنند در علم خدا وجود علمی دارند ؛ و آنچه در علم خداست کمال موجودات است یا به عبارت دیگر آنچه در علم خداست وجود کامل موجودات است. این وجود از مرتبه ی علم خدا نازل می شود به عالم جبروت و از عالم جبروت نازل می شود به عالم ملکوت و از آنجا نازل می شود به عالم دنیا. خداوند متعال می فرماید: « وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ـــــــــ و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خزائن آن نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه ی معلوم و معیّن» (حجر:21). و در مورد انسان فرمود: « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ أَحْسَنِ تَقْویمٍ . ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلینَ ـــــــــ ما انسان را به طور حتم در بهترین اعتدال آفریدیم. سپس او را به پست ترین پستی بازگردانیم.»(تین: 4و5) . انسان در عالم بالا کامل و بی عیب است و همه بر فطرت توحید و با سعادت عامّ و اوّلیّه آفریده شده اند ، و به دنیا که پست ترین مرتبه ی وجود است تنزّل نموده اند. لذا انسان در دنیا در ضعیف ترین مرتبه ی وجودی خود قرار دارد. از این روست که خداوند متعال فرمود: « وخُلِقَ الانسانُ ضعیفاً ـــــــ و انسان ، ضعیف خلق شده است » (نساء:28) . یعنی خلقت دنیایی او ضعیف ترین مرتبه ی وجودی اوست. انسان باید از این مرتبه حرکت خود را شروع کند و دوباره به اَعلی علّیّین بازگردد و مراتب وجودی خود را تحصیل کند و این بازگشت ، اختیاری است. خدا تمام امکانات بازگشت را فراهم کرده است ؛ به عبارتی تمام اجزاء علّت تامّه ی سعادت را در اختیار انسان گذاشته است. در باطن او فطرت را نهاده است و به او خیر و شر را تعلیم داده و فرموده است: « قسم به نفس و آنکه آن را درست کرد سپس بدیها و تقوایش را به او الهام کرد که هر کس آن را پاک گردانید قطعاً رستگار شد و هر که آن را دفن کرد، قطعاً بازنده شد.»(شمس: 7 ــ 10( افزون بر اینها انبیاء و کتب آسمانی را ارسال کرده است که اوّلی نمونه ی انسان کامل و دومی نقشه ی وجود انسان کامل و نقشه ی مسیر بازگشت به خداست . و آخرین جزء علت تامّه ی سعادت ، اختیار خود انسان است یعنی اختیار خود انسان جزئی از علّت سعادت اوست که اگر آن را به کار بست به کمال خود می رسد و الّا نمی رسد. خدا خواسته که انسانها با اختیار خود راه بازگشت را طی کنند، اگر بازگشتند که به کمال خود می رسند و الّا نمی رسند و در مرتبه ی دنیایی خود می مانند و با همین مرتبه ی وجودی به عالم برزخ وارد می شوند و آنجا خود را نسبت به آنچه باید می شدند،‌ ناقص می یابند و جهنّم چیزی نیست جز ظهور ملکوتی همین نقصها و عدم ها. کما اینکه گناه چیزی نیست جز نقص و عدم. گناه ظهور نقصهای وجودی شخص است مثلا کسی که غیبت می کند نوعی نقص وجودی در او هست که به صورت غیبت ظاهر می شود ؛ همان طور که نابینایی نوعی نقص است وراه رفتن با عصا ظهور این نقص است . عصا برداشتن خودش یک امر وجودی است ولی ناشی از یک امر عدمی است و از یک امر عدمی حکایت می کند. غیبت هم ظاهرش حرف زدن است که یک امر وجودی است ولی این نوع حرف زدن ناشی از نوعی نقص وجودی است و ا ز نوعی عدم در وجود شخص حکایت می کند. لذا امیرالمؤمنین(ع) فرموند: « غیبت نهایت درجه ی تلاش شخص عاجز و ناتوان است »(نهج البلاغه، حکمت 461) یعنی کسی غیبت می کند که فاقد قدرت روحی است.
پس انسان موجودی است که هم می تواند رشد کند و به حقیقت کامل خود دست یابد هم می تواند به اختیار خود رشد نکرده ، در همین حدّ دنیایی خود بماند ؛ و خدا به هر دو طرف این قضیه علم دارد یعنی می داند که اگر این شخص حقّ را اختیار کند سعادتمند می شود و اگر باطل را اختیار کند، شقاوتمند می شود و همین علم خداست که در عالم ماده به صورت دو راهی حقّ و باطل ظهور کرده است. خدا می داند که هر کسی با اختیار خود کدام راه را خواهد رفت لذا علم خدا باعث جبر نمی شود.چون علم خدا نیست که شخص را به مسیر حق یا باطل می برد بلکه اختیار خود اوست که او را به آن مسیر می راند . اینکه گفته شود « خدا می داند که هر کسی چه راهی را طی خواهد کرد » فرق زیادی دارد با اینکه گفته شود « خدا می داند که هر کسی با اختیار خود چه راهی را طی خواهد کرد » اولی سخن باطلی است ولی دومی سخن حقّی است .چون لازمه اولی جبر و لازمه دومی اختیار است .

به علاوه همانطور که در مطالب قبل گفته شد، علیم بودن صفت ذات خداست، نه صفت فعل او! در مقام فعل خداوند میفرماید:"لیمیزالله الخبیث من الطّیّب" (تا بد از خوب شناخته بشه). فلذا خدا می داند، اما در عمل بیهوده از رفتن کسی جلوگیری  نمی کند!

جواب این سوال نیز از مطلب قبلی معلوم شد. اگر بنا بود خدا تک تک انسانها را به جای پیامبر خاتم بیافریند ، در آن صورت یک انسان بیشتر خلق نمی شد که آن هم همان پیامبر (ص) چون وجود دو موجود در یک مرتبه ی وجودی ذاتاً محال است. لذا از دیدگاه حکمت متعالیه ( مکتب فلسفی ملاصدرا ) هیچ موجودی در عرض موجود دیگر نیست بلکه همه ی موجودات در طول هم بوده هر یک مرتبه ای از هستی را اشغال نموده اند. به نحوی که اگر موجودی از جای خود برداشته شود دیگر خودش نخواهد بود. مثل اینکه بخواهیم عدد 2 را از رتبه ی وجودی خود برداشته به جای عدد 9 قرار دهیم. روشن است که چنین امری ذاتاً محال است. اگر عدد 2 جای عدد 9 را گرفت دیگر 2 نخواهد بود بلکه همان 9 خواهد بود. 
پس همانطور که ممکن نیست همه ی اعداد 9 باشند و هر عددی باید جای خود باشد تا سلسله ی اعداد موجود شوند هر موجودی نیز باید در جای خود باشد تا سلسله ی موجودات عالم تحقّق یابند.

بعلاوه "عدل" به معنای "قرار دادن هر چیزی در جای خود" است، فلذا اینجور نیست که هرچه خدا به پیامبر (ص) یا علی (ع) داد، به ماهم بدهد. اگر اینطور بود ناعادلانه بود و خداوند به بندگانش ظلم نمی کند. پیامبر خدا در جای خود و ما نیز در جای خود! تکلیف هر کس نیز به قدر وسعش بیشتر نیست!

افزون بر این ، حکما و عرفا گفته اندهیچ موجودی قادر نیست حقیقتی فراتر از رتبه ی وجودی خویش را حقیقتاً ادراک نماید. لذا آنکه در رتبه ی پایین وجود آفریده شده محال است کمال وجودی رتبه ی برتر از خود را دریابد. و آنکه چیزی را درک نمی کند محال است بتواند آن را طلب نماید. این حقیقتی است که خود اهل بیت (ع) نیز به انحاء گوناگون بر آن صحّه گذاشته حقیقت وجودی خود را برتر از ادراک مردمان دانسته اند. بر این مبنا ، برای افراد عادی محال است مقام امیرالمومنین (ع) را ادراک و آن را طلب نمایند. پس آنچه ما از این وجود متعالی ادراک و آن را طلب می کنیم در حقیقت مرتبه ی حقیقی خودمان است که بالقوّه آن را دارا ولی بالفعل فاقد آن هستیم. و هم از این جهت است انسان کامل اسوه ی و غایت همگان است. چون او مرتبه ی عالی همگان را داراست و هر که به نهایت درجه ی وجود خود برسد به اندازه ی سعه ی وجودی خود با انسان کامل متّحد می شود. لذا فرمودند: « سلمانُ مِنّا اهل البیت» 

اگر بنا بود که خدا تک تک موجودات را در یک سطح وجودی بیافریند در آن صورت دیگری عالمی آفریده نمی شد بلکه تنها باید یک موجود می آفرید و آن یک موجود ، وجود پیامبر اکرم (ص) بود . چون اگر بنا بود همه در عالیترین حدّ وجودی باشند پس باید همه ازهر جهت عین پیامبر (ص) می بودند و لازمه ی این امر آن است که همه ی موجودات بر هم منطبق شده و یک وجود شوند. 
البته گفته شد که از نگاه عرفانی و فلسفی خدا واقعا یک وجود آفریده است و آن ، وجودِ کلّ عالم است . چون از دید عرفانی و فلسفی ، کلّ عالم ، مثل یک انسان است و موجودات عالم ، اجزاء و اعضاء او هستند. بر این اساس نیز گفته می شود نبود یکی از موجودات در زمان و مکان مشخّص خودش به معنی نقص کلّ عالم است ؛ تک تک ما انسانها نیز از اجزاء این پیکره ی عظیم عالم هستیم ؛ لذا وجود ما هم برای عالم ضروری است ؛ لکن نقش هر موجودی در عالم متفاوت با موجود دیگر است . برخی روح و جان عالمند ، برخی قلب عالمند ، برخی دیگر دست و پای عالمند و برخی نیز مو و ناخن عالمند .از دید عرفان و حکمت متعالیه انسان کامل ، روح و جان عالم است و فرشتگان قوای وجودی او هستند که عالم هستی را اداره می کنند و مدبرات امرند ؛ و عالم هستی به منزله ی بدن است نسبت به روح کلّی انسان کامل که از آن تعبیر می شود به صادر اوّل. بنا بر این ، این سوال که خدا چرا همه را در عالیترین حدّ وجود نیافریده؟ مثل این است که پرسیده شود: چرا خدا تمام اعضاء بدن را مغز نکرد؟ یا چرا خدا تمام اعضاء بدن را روح نیافرید؟ روشن است که اگر خدا چنین می کرد دیگر انسانی در کار نبود. در آن صورت انسان تنها یک مغز دارای روح یا فقط صرف روح بود. 

اوّلاً خدا یک موجود بیش نیافریده است و آن عالم هستی است. گفته شده که جدا انگاری اجزاء عالم ناشی از محدود نگری ما انسانها است و الّا کلّ عالم خلقت یک پیکر واحد بیش نیست. و این مطلبی است که تنها اولوالالباب (صاحبان خرد ناب ) به حقیقت آن نائل می شوند. « الَّذینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فی‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ . ـــــــــــــــــــ همانها که خدا را در حال ایستاده و نشسته ، و آن گاه که بر پهلو خوابیده‏اند، یاد مى‏کنند؛ و در آفرینش آسمانها و زمین مى‏اندیشند؛ (و مى‏گویند:) بار الها! تو این را بیهوده نیافریده‏اى! منزّهى تو! ما را از عذاب آتش، نگاه دار. » (آل‏عمران:191) اینها زمانی که شروع به تفکّر می کنند با کثرتها ( السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ) مواجه می شوند ولی آنگاه که به عمق حقیقت رسیدند می یابند که کلّ عالم یک پیکر بیش نیست لذا هیچگاه نمی گویند:« رَبَّنا ما خَلَقْتَ هولاء باطِلاً ــــ بار الها! تو اینها را بیهوده نیافریده‏اى! » بلکه می گویند: « رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً ـــــ بار الها! تو این را بیهوده نیافریده‏اى! »
بنا بر این ، انسان موجودی غیر از عالم نیست که خلقت او علّتی جداگانه بخواهد بلکه او نیز جزئی از این پیکر واحد است. لکن نسبت او به کلّ عالم مثل نسبت مغز است به بدن و بلکه بالاتر مثل نسبت روح است به بدن.
ثانیاً گفته شد که خدا به خاطر کمال محض بودن است که می آفریند. و کمالات خدا همانهاست که اسماء و صفات الهی گفته می شوند. و یکی از این اسماء مقدّسه ، اسم شریف « الموجود » است. لذا در ادعیّه داریم : « ... یَا وَاحِدُ یَا أَحَدُ یَا فَرْدُ یَا صَمَدُ یَا حَیُّ یَا مَوْجُود ... » (بحارالأنوار ،ج83 ،ص314 ) و نیز آمده است « ... یَا حَمِیدُ یَا مَجِیدُ یَا مَعْبُودُ یَا مَوْجُودُ ... » (بحارالأنوار ، ج 88 ،ص51 ) از اینرو حکما و عرفا گفته اند کلّ پیکر واحد هستی ظهور اسم الموجود است. و همانطور که همه ی کمالات وجودی مثل علم ، قدرت ، حیات ، خالقیّت و ... مستتر در وجود و در ضمن آن هستند ، اجزاء عالم خلقت نیز مظاهر این اسمهای حضرت حق تعالی می باشند. و در این میان انسان مظهر کاملترین اسم خدا یعنی اسم جامع الله است لذا او خلیفةالله یعنی مظهر اسم الله خوانده شد که تمامی اسماء در او جمع شده اند.« وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ـــــــ و همه ی اسماء را به آدم تعلیم داد جمیعاً » (البقرة:31) . پس اگر انسان خلق نمیشد اسم الله ظهوری نداشت. و محال است که اسماء و کمالات خدا بی مظهر بمانند چرا که یکی از اسماء او « الظاهر » است که به حکم این اسم تمام اسماء او مظهر می طلبند. پس خدا انسان را آفرید چون الله است. چون اسمی دارد که جامع جمیع اسماء است و انسان ظهور این اسم جامع است. 

حکما معتقدند که نظام موجود ،نظام احسن است . یعنی عالمی بهتر از این عالم ممکن نیست خلق شود . چون خدا کمال محض است ، و کمال محض بودن اقتضاء می کند که کاملترین موجود ممکن را بیافریند . اگر گفته شود که عالمی بهتر از این عالم (عالم ماده +عالم برزخ + عالم آخرت ) امکان داشت و خدا آن را نیافرید معنایش این است که خدا بالقوه آفریننده ی عالمی بهتر از عالم فعلی است ؛ یعنی در وجود خدا استعداد اینکه عالمی کاملتر و بهتر از عالم فعلی را بیافریند موجود است ؛ و این امر عقلاً محال است ؛ چون استعداد داشتن و بالقوّه بودن از مختصّات موجود مادی است و خدا منزّه از مادّه است. 
ما عالم را تکه تکه می بینیم و خیال می کنیم که دارای نقص است ؛ در حالی که کلّ عالم یک وجود به هم پیوسته و یکپارچه است . اگر همه ی اجزاء عالم در کنار هم دیده شوند آنگاه معلوم می شود که هر چیزی به جای خویش نیکوست ؛ به طوری که اگر یک ذرّه از اجزاء عالم از جای خود برداشته شود (عدم گردد) عالم به هم می ریزد . به قول شاعر حکیم:
اگر یک ذرّه را برگیری از جای / همه عالم فرو ریزد سراپای 
با این نگاه هیچ موجودی به خودی خود ناقص نیست. مثلا یک کرم خاکی در وجود خود کامل است و وجود آن برای بقای کل عالم لازم است .نقص و کمال موجودات در مقام مقایسه است که مطرح می شود مثلا گفته می شود انسان موجودی کاملتر از میمون است و میمون کاملتر از اسب است و اسب کاملتر از کرم خاکی است و کرم خاکی کاملتر از درخت است. در بین انسانها نیز این مطلب صادق است مثلا چهارده معصوم (ع) از نظر وجودی کاملتر از انبیاء سابقند ؛ و انبیاء نیز بعضی برتر از برخی دیگرند « تلک الرّسل فضّلنا بعضهم علی بعض » (بقره /253) و انبیاء(ع) برتر از افراد عادی هستند . بین افراد عادی نیز درجات وجودی مختلف است ؛ البته این درجات بالقوه هستند لذا در ابتدای تولد اکثر افراد تقریبا در یک رتبه ی وجودی قرار دارند ؛ لکن استعداد تکامل در افراد متفاوت است و تکلیف هر کسی به اندازه ی استعداد ذاتی اوست.

خدا یعنی واجب الوجود. و واجب الوجود یعنی وجود محض ، یعنی کمال محض ، یعنی موجودی که نقص در او راه ندارد. و یکی از این کمالات خالقیّت است . پس خدا خلق می کند چون خالقیت کمال اوست. فرض خدایی که خالق نیست ، فرض خدایی است که فاقد یکی از کمالات وجودی است. و خدایی که فاقد یکی از کمالات وجودی باشد ، ناقص بوده کمال محض و واجب الوجود نیست. بنا بر این ، فرض خدایی که خالق نیست فرض موجودی است غیر از خدا. به عبارت دیگر ، فرض وجود خدای غیر خالق مثل فرض وجود ثروتمند بی پول یا به قول معروف مثل کوسه ریش پهن است. بعلاوه خدا صفات  فعل دارد (که در بحث خدا را بیشتر بشناسیم 2 گفته شد) و این صفات به غیر خدا تعلق می گیرند، بدین معنا که مثلاً اگر او "رازق" است، باید یک مرزوقی باشد که روزی بگیرد! لذا لطف خدا، قدرت خدا و حکمتش، حکم می کند که بیافریند! صفات فعل خدا بر عدم تعلق نمی گیرد، باید موجودی باشد، تا این صفات در آنها و برای آنها بروز کند!