الــــهــی نگـــاهــی

الــــهــی  نگـــاهــی

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
آواز خدا همیشه در گوش دل است
کو دل که دهد گوش به آواز خدا؟
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
بشوی اوراق اگر همدرس مایـے
که علم عشق در دفتر نباشد
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نیـے جان من،خطا این جاست

قرآن

معرفی کتاب

کانال تلگرام الهی نگاهی

بایگانی

می شـمارم لحظه ها را تا بهـار ،


می تکـانم از دلـم گـرد و غبـار . . .

ܓ

به دیدار آیـــنه که رفتم...

گفت...

بـــاید عوض شوی...!!!

بـــاید عوض شوی!!!

بـــاید...

✓تکرار مکررات است اینکہ باید باشی و نیستی

کہ سال هاست حول حالناﮮ لب هامان رنگ احسن الحال را ندیده اند

تکرار مکررات است

حجاب حضور تو و غیاب چشم هاﮮ من

اشک های تو و شور لبخندهاﮮ من

پریشانی چشم هاﮮ تو و ...

آهــ از دردهایی کہ بہ سینه ات میریزد

اما باشد،امسال هم تمام شد

نیامدﮮ!

می سپارمتان بہ سخاوت بهار کہ بهاریتش را از نفس هاﮮشما وام دارد.

---

دریاب کہ:

☑ آنقدر باید بدویم تا وقتی امام زمان آمد،
سرمان را بالا بگیریم و بگوییم:آقا بیشتر از این جان نداشتیم
(حاج عبداله ضابط)


پیامبری‌ از کنار خانه‌ ما رد شد. باران‌ گرفت. مادرم‌ گفت: چه‌ بارانی‌ می‌آید. پدرم‌ گفت: بهار است. و ما نمی‌دانستیم‌ باران‌ و بهار نام‌ دیگر آن‌ پیامبر است.آسمان‌ حیاط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. پیامبر، کنارشان‌ زد. خورشید را نشانمان‌ داد...

 پیامبری‌ از کنار خانه‌ ما رد شد. لباس‌های‌ ما خاکی‌ بود. او خاک‌ روی‌ لباس‌هایمان‌ را به‌ اشارتی‌ تکانید. لباس‌ ما از جنس‌ ابریشم‌ و نور شد و ما قلبمان‌ را از زیر لباسمان‌ دیدیم.

پیامبری‌ از کنار خانه‌ ما رد شد. آسمان‌ حیاط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. پیامبر، کنارشان‌ زد. خورشید را نشانمان‌ داد و تکه‌ای‌ از آن‌ را توی‌ دست‌هایمان‌ گذاشت.

پیامبری‌ از کنار خانه‌ ما رد شد و ناگهان‌ هزار گنجشک‌ عاشق‌ از سرانگشت‌های‌ درخت‌ کوچک‌ باغچه‌ روییدند و هزار آوازی‌ را که‌ در گلویشان‌ جا مانده‌ بود، به‌ ما بخشیدند. و ما به‌ یاد آوردیم‌ که‌ با درخت‌ و پرنده‌ نسبت‌ داریم.

پیامبر از کنار خانه‌ ما رد شد. ما هزار درِ‌ بسته‌ داشتیم‌ و هزار قفل‌ بی‌ کلید. پیامبر کلیدی‌ برایمان‌ آورد. اما نام‌ او را که‌ بردیم، قفل‌ها بی‌رخصت‌ کلید باز شدند.

من‌ به‌ خدا گفتم: امروز پیامبری‌ از کنار خانه‌ ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت‌ است.

خدا گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ هر روز پیامبری‌ از کنار خانه‌تان‌ می‌گذرد و کاش‌ می‌دانستی‌ بهشت‌ همان‌ قلب‌ توست.
 
بهترین احوال نو در سال نو را برایتان آرزمندم.

حـــالـــ م خــ  ــ ــو ب نیـ ـست...

دعـــ ـــ ــایـــ ــ ـــم کنـــ ـیــ د...

:-

از او پرسیدند:

چطور صفات خدا در انسان کامل متجلی می شود؟

گفت: دریاچه ای (مانند تصویر بالا) که آبش آرام است در نظر بگیــر...

اینگونه صفات خدا در دلها صاف و خالص متجلی میشود...

اما اگر بادی بوزد و یا سنگی به سطح این آب برخورد کنند...

آن بازتاب زیبا به هم می خورد...

و دلهای ناخالص اینگونه اند...

گنه کارانی که مصرّ هستند بر گناه خویش،

به جای دریاچه باتلاقی در درون دارند...

زیـــــــــــــــنگ زیــــــــــــنگ...

یعنی کی می تونه باشه نصف شبی؟

حتما کار مهمی داره که این موقع اومده...درو باز کنید!

گاهی سفر لازم است...

دلا از خود سفر کن...


خداوندا...

نمی خواهم...!!!

همه دنیا و زیباییش را بسِتان...

نمی خواهم...

همه شبهای تنهاییش را بستان...

نمی خواهم...

خداوندا من از این خاک عالم ساز عالم گیر تنها...

یک تو را خواهم...

همین بس...

بی خیـــال هرچه بودست وبیاید...

بگذر از من...

بگذر از من...

اینک اینجا با تمام جان خود فریاد میدارم...

خدایـــــــا...

جان من!

با من مدارا کن...

مرا در خود رها کن...

من نه آن هستم که اینجا خانه سازم...

بگذر از من...

بگذر ازمن...


من نـــــــــــــــمیــــــــــــخــــــــواهــــــم...



وارد مغازه می شوی...

نوشته اند:

این محل مجهز به دوربین مدار بسته می باشد...

***
داریم نماز می خوانیم وسط یک جمع...

***
داری غذا می خوری در کنار یک شخص محترم...

.
.
.
در همه این شرایط حواست به خودت بیشتره! نه؟

پس چطور اول دنیا به ما گفتند که همش دوربینه...

حتی تو بدن خودت...

گفتند همه چی شهادت میدن...

خواه به نفع تو خواه علیه تو...

گفتند یک خدا برای همه کافیه...(اگر شاهدان دیگر نباشند)

پس چرا گاهی حواسمان به خودمان نیست...؟؟؟


***

یــــک روز تنــــها مـــی شــــوی!