![](http://andishgar.ir/i/attachments/1/1334089877371732_large.jpg)
افسوس که آنچه بردهام باختنی است
بشنـاختهها تمـام نشناختنـی است
بـرداشتهام هر آنچـه باید بگذاشـت
بگذاشتهام هر آنچه برداشتنی است
خدایا ...
سوال دارم!
برای چه بنویسم؟ برای تویی که از کوچکترین سلول های وجودیم هم باخبری؟ و یا برای بنده هایت؟
و حال آنکه آدمک های این دنیا یا مسخره میکنند یا شنوا نیستند یا شنوا هستند و درک نمیکنند یا درک میکنند و اخلاق ندارند یا درک میکنند و اخلاق هم دارند ولی عمل نمیکنند و برای آنانکه شنوایند و درک میکنند و اخلاق هم دارند و عاملند...
همین ها بس ...
آمده بودم که خواننده را "به یاد او" بیندازم...
پس همان عنوان وبلاگ بس، برای کسی که بخواهد به یاد او بیفتد...
این همه قیــــل و قال من پس برای چه؟...
به قول مرحوم آیت الله بهجت : اگرکسی طالب واقعی باشد، به اذن خدا در و دیوار راهنمای او
میشوند... وگرنه سخن پیامبر هم در او اثری ندارد، همانطور که در ابوجهل اثر نکرد!
گفتم که الف گفت دگر؟؟؟ گفتم هیـــــ...چ
در خانه اگر کس است یـــــک حرف بس است!
از خدا میخواهم که مارا هدایت کند...
چرا که :
"و من یضلل الله فما له من هاد، و من یهد الله فما له من مضلّ..."
دیگر پستی نخواهد آمد...مگر اینکه صاحب این وبلاگ امر کند که بنویس!
دوستان من...
راهی نیست هیچ راه فراری نیست...
اگر روزی تصمیم گرفتی فرار کنی و از همه چیز راحت شوی به آغوش خدا برو...
که هیـــچ مأمنی مثل انجا نیست!
هـــر جا که باشی...ولیّ تو ، امام زمانت، تو را درک میکند...
می فهمد...سخنت را زودتر از آنکه به گوش خودت برسد...عملت را...
همه چیزت را...
راه فراری نیست! تلاش نکن خودت را گول بزنی!
"قل انّ الموت الّذی تفرون منه فانّه ملاقیکم!!!!..
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ عَلَیْکُمْ أَنفُسَکُمْ لاَ یَضُرُّکُم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ
إِلَى اللّهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعًا فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ
یا علی
برادر کوچکتان را دعا کنید
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز
سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پى جانان بروم
گرچه دانم که به جایى نبرد راه غریب
من به بوى سر آن زلف پریشان بروم
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بى طاقت
به هوادارى آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزى
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هوادارى او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه ء خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددى تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون
همره کوکبه ی آصف دوران بروم
***
نپرسیـــد کجا...
که توضیح داده ام...
نگوییـــد چرا که توضیح داده ام...
نگـــویید تا کی؟
این را هم گفته ام (نذر)
وقـــتـــی دو آیــــنـــه را جــــلو یکدیـــگر گــــرفتم...
آن مــــوقع فهمیــــدم چطـــــــور میــــشود بـــــی نهــــایـــت شـــــد!
اگــــر خــــودت صــــــــــــــ...ــاف و زلـــــــال چون آیـــــنه بـــــــاشی... فقط بـــــاید دنبــــال یک آیـــــنه دیـــگر باشی... که تورا به خودت نشان دهد....
اگــــر چنیــــن شــــد:
دیــــگر فـــاصـــله بیــــ معنا می شود و خودبینی ها تمام...و حـــد و مــــرزها کنــــار می روند!
"و من عــــرف نفســــه فقد عــــرف ربــــّه!"
آن مــــوقع دیــــگر فنـــــا می شوی...
پ ن: بکــــوش آینه شوی...صـــاف و زلال ( خدا هم چیزی جز این نخواسته و راه همین است: "عبدی اطعنی اجعلک مثلی")
حاجت که می خواهی از خدا...
طلبکار نباش...
فکر نکن اگر صبر میکنی بر نفست ، پس خدا حتما وظیفه دارد که به تو در اسرع وقت پاسخ دهد...
همیشه بدان که اگر یک نفست برمی آید و دیگری فرو می رود...این لطف خداست!
هرچند خدا خلف وعده نمی کند...و پاسخ می دهد
لکن وقتی علم تو از کسی بیشتر نیست حق نداری به خاطر تصمیمی که میگیرد،
او را متهم کنی!
پس دیدگاه و نظرنسبت به طرزی که معبود با عبدش رفتار میکند...باید صحیح باشد
چون ما علم به این داریم که او رحیــم و حکیــم است و به حال بنده آگاه
اگر خدا بـــخواهد...
اگر لطف کند...منت بر سر بنده اش بگذارد...
فلان امر محقق می شود!
گدا ...وقتی که دست نیاز بلند می کند...
اگر کسی در یک زمان کمکش نکرد ...حق ندارد سرزنشش کند...
باید بداند اگر کسی یک کمکی کرد...این لطف آن شخص را می رساند!
سلام دوستان...
همان روزی که عطار هنوز اندر خم یک کوچه بود...دنبالش کردم تا همراه او سفر کنم رسید...
بگذار خاطرات آن روزهایم را مروری کنم...بد نیست شما هم بخوانیـــد
:-)
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمیزد که چنین سر برسد
پدرش چیز زیادی که نمیخواست، فرات!
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد؟!
خوب شد عرش، همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد؟
خون حیدر به رگش در تب و تاب است ولی
بگذارید به سنّ علی اکبر برسد...
شعله ور میشود این داغ، دوباره؛ وقتی
شیر در سینه ی بی کودک مادر برسد
زیر خورشید نشسته، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد...
علیرضا لک
"ســـوره مبارکه فاطر"
یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا وَ لا یَغُرَّنَّکُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ5
إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّما یَدْعُوا حِزْبَهُ لِیَکُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعیرِ6
الَّذینَ کَفَرُوا لَهُمْ عَذابٌ شَدیدٌ وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبیرٌ7
أَ فَمَنْ زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدی مَنْ یَشاءُ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلیمٌ بِما یَصْنَعُونَ8
****
قرار بود چیزی ننویسم اما دلم نیومد...
مینویسم تا انشالله یادگاری باشد از محرم 1434
***
میترسم...
وقتی میفهمم...
عمربن سعد (لعنة الله علیه)حافظ ، قاری و معلم قرآن بوده...
وقتی می فهمم امام حسین (ع) در "احتجاج (اتمام حجت) با عمر بن سعد" در کربلا
به او می گوید: " من از مال و دارایی خود به تو میدهم ، پس دست از این جنایت بکش...
از علم غیب خود به او میگویم
که به ملک ری نخواهی رسید"...
و این ملعون در جواب شش بیت شعر می خواند و آنجا می گوید:
"من قطعاً می دانم با این کار آتش جهنم را برای خودم میخرم، ولی نمی توانم از حجله های
ملک ری بگذرم"(1)...
وقتی میبینم شهوت و حبّ دنیــا و شیطان...چنان بر وجود او چنگ انداخته
که با جسارت در مقابل نوه پیغمبر می ایستد و قصد جان او را می کند.
وقتی میفهمم شمر ملعون...جانباز جنگ صفین و قاری قرآن بوده...
و به علاوه گزینه اول امام جماعت مسجد کوفه در غیاب امام ، برای مردمانش ...
وقتی میفهمم ...
امام رو به شمر میکند "در حالیکه روی سینه ایشون نشسته" و می گوید، :
"روی جایگاه بلندی نشستی..
این جا را جدم پیغمبر بوسیده...
و این "کشتی نجات" خواست که در آن لحظه هدایتش کند ولی
اون خبیث می گوید: با اینکه میدانم همه اینها را ولی بــاز تو را میکشم!...
از اینکه یکی از یاران امام تا لحظات آخر با ایشان بود و تا دید اوضاع سخت شد...
اجازه خواست و جدا شد و از عرش به درک واصل شد...
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند
این مردمان غریبه نبودند ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
و.....
می ترسم...
از خودم...
از اینکه به ظاهر دین توجه کنم...
از اینکه این نماز هایی که می خوانم "تنهی عن الفحشی و المنکر" نباشد...
از اینکه به این دنیا و شرایطی که هستم غرّه شوم...
و نهایتاً از اینکه...
حواسم نباشد و هر چیز(کوچک)ی را به خدا و رضایتش ترجیح دهم و این چنین
راه ضلالت پیش گیرم...
خدایـــا...
شنیده ام که حسین (ع) تفسیر همان "ذبح عظیم" ی است که در قرآن گفتی
و اینکه هیـــــچ امانی (از آتش) مانند گریه در مصیبت اباعبدلله نیست...
پس دلم را ساکن کوی حسین کن...
کاری کن که از زیر این سنگ چشمه ای جاری شود...
که روحم و زندگیم را طراوت بخشد و موجب رضایت باشد...
...
و حال آنکه کسی که به رضوان تو رسید...
همین تمام دنیا و آخرت او را کفایت میکند!
ءأاترک ملک الری و الری منیتی او
اصبح ماثوما بقتل حسین
و فی قتله النار التی لیس دونها حجاب
و لکن لی فی الری قرة عین (1)