الــــهــی نگـــاهــی

الــــهــی  نگـــاهــی

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
آواز خدا همیشه در گوش دل است
کو دل که دهد گوش به آواز خدا؟
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
بشوی اوراق اگر همدرس مایـے
که علم عشق در دفتر نباشد
▁ ▂ ▃ ▅▅ ▃ ▂ ▁
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نیـے جان من،خطا این جاست

قرآن

معرفی کتاب

کانال تلگرام الهی نگاهی

بایگانی

۴۷ مطلب با موضوع «حدیث نفس» ثبت شده است

بنده مهربان خدایی را میشناسم که دلش گرفت وقتی دید من عاصی پریشان شدم...

وقتی دید... گاهی حس غریب......

بگذریم...

خطاب با شماست بنده مهربان خدا:

راستش شما تقصیری ندارید...

امروز عصر جمعه بود...رفته بودم تو خیابون...

طبق عادت همیشگی تنها...راستش عادت که نمیتوان گفت بهترست بگویم اجبار...آخر نمیدانی...به خاطر اینگونه اندیشیدن است که سالها میجنگم و در عنفوان جوانیم تنها شده ام...چه کسانی خالصانه در این دانشگاه تهران به مهدی (عج)  می اندیشند؟ چه کسانی در این تهران دوست دارند عشقشان خدا باشد؟ اصلا ولش کن...چه کسی واقعاً عامل است...؟

من هم خودم عامل نیستم آنگونه که باید...منی که منبر راه انداختم مثلاً...دفتر وعظ....

امروز انگار سفر کردم به دلها به درونها....چه ترسی بود....

چه ترسی...

تهران شلوغتر از همیشه...

بنده مهربان خدا... میدانی؟ نوشته هایم با پست قبلی ام مربوط بود...

یک آقا مجتبی یی بود در تهران...تنها نبودم...یک آقا عزیزی بود تنها نبودم..

یکی دو ماهی هست...خیلی تنها شدم خیلی...

من اینهارا یکبــــــــــــــار هم به چشم ندیده بودم...اما انگار دلشان آنقــــدر بزرگ بوده که روی من جوجه خدادوست هم اثر داشته...

میدانی؟ خیلی سخت است خیلی....

در کل این تهران دلت به یکی دو نفر آدم خوشکل عزیز خوش باشد...آدم وقتی نگاهشان می کند حال میکند...

اینهارا خدا بگیرد ازین مردم...

به جان خودم ...داغ این عزیزان یک عذاب است...اگر زلزله 10 ریشتری هم بود چنین سنگین شاید نبود...

دیگر نمیدانی چند روزیست چه حالی شدم...!

درست در همین روزها ...نمیدانم چه حکایتیست...

درست در همین روزها ازین ور و آنور متلک میشنوم...رئیسم سرم داد می کشد...مردم هی ازم کار میخواهند...

ترجمه می خواهند ( چون شغلم اینه)

گاهی انگار حوصله خودم را هم ندارم...

شما مقصر نیستید بنده مهربان خدا...

جریان همین است که گفتم...البته اگر کامل متوجه اتفاق افتاده شده باشید....

السلام علیــــ ــ ــ ــ ــکـــ یـــــــــا صـــــاحب الزّمان


آقا جان دوستت دارم...


سلام...

خدایا دلم به اندازه یک دریا گرفته است...

به اندازه تصویری که سه پست قبل گذاشتم...

بگو حالا از چه؟

ازینکه شهوات دنیایمان را گرفته است...

اخلاص در میان سخن های زیبا و دلهای سیاهمان گم شده...

گاهی می شود چشم هارا بست و به دنیا ادم ها سفر کرد...

جوانهایمان که هیــــــ ــ ــ ــ ــچ نگویم بهتر است....

در خیابانها عده ای بی پروا هستند...

در مغازه ها خدا سرشان نمی شود...

پشت میزها فقط حواسشان به خود و دفتر دستکشان است...

در مترو و اتوبوس بوی شهوت و بی ایمانی خفه ات می کند...

در وبلاگها...

اسم همه شده منتظر...دوستدار مولا...

عاشق علی و حسین و مهدی (عج)

آقا جان ببخش با اسم شما هم بازی کرد...

امروز از آن روزهایی سفرم بود...

در قسمتی به دنیای مجازی جوانان سفری کردم....

خدایا کجاست اخلاص؟

در دلهایمان چه کسی خانه کرده...؟

مطلب برای تو مگذاریم و منتظر نظرات دیگران هستیم...

دیگر تمام نظراتم را پاک میکنم...

نظر نمیخواهم...

دلم میخواهد سرم را در چاهی کنم و خون گریه کنم برایت

یا صاحب الزّمان...

 یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا...

آقا جـــ ـــ ــ ـ ـان...

میدانم یکی از مصداقهای قرآن در این آیه وجود نازنین شماست...

:((

***

اگر انتقادی بود از طریق ایمیل

Elahinegahi.chmail.ir


مرا در جریان بگذارید...


آشـنا

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند..؟

***

امروز شیطان یک "خوب" را فریب داد!

یک "خوب" که تلاش می کند "خوب" بماند...

مانند آهوییست که تلاش میکند در مسیری به دام پلنگ نیفتد

تا به پناهگاهی برسد که انجا از خطر ایمن است.

آهوی سر به زیر شکار میشود!

یادم باشد...

وقتی هنوز از صحت ساخته های ذهنم مطمئن نیستم...

نه قضاوت کنم...

 نه درباره آن ســوء ظن داشته باشم...

و نه تا می شود آن را به زبان بیاورم.

میدانم گناهست!

دامیست که شیطان برای آدمهای خاص به کار میگیرد!

یادم هست اگر علی (ع) یک زمانی خطاب به کسی که

برایش شربت عسل آورده بود گفت :

ثکلتک امّک (مادرت به عزایت بنشیند)

از دل و نیت او نیــز کاملا آگاه بود!

خدایا ما را ببخش اگر گاهی نادانسته قضاوت میکنیم

و سخنی میگوییم که حقیقتاً از درستی آن آگاه نیستیم!

خوب میدانم آن به خاطر داوری ناروایم در آخرت جوابگو نیستم!





آشـنا

چگونه عاشق می شوم...


آشـنا

کاش کمی جای این مرغان آبی بودم...

بعضی ها خیال میکنند "حس غریب" دل ندارد...

نه بابا، بخدا او هم دل دارد...

دلش هم میگیرد...

شاید عاشق می شود...

اما دلشو دست کسی نداده...

:)

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی

نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

آشـنا

هی میگه "جامعه مثل مرداب شده"...

"نمیشه تو این محیط گناه آلود ، خودتو  حفظ کرد همانطور که قطره آب پاک در مرداب آلوده میشه"....

جواب شنید : اشتباهت اینجاست خودتو قطره آب معرفی کردی...

اگرمثل این دانه الماس باشی...هیچیت نمیشه!

خیالت راحت!

فقط باید همانقدر که الماس سخت است قلبت ثابت باشد!



گاهی فکر میکنم...

دنیای ما شده دنیای تو در تو...

مثل اتاقهای قدیمی خانه مرحوم پدربزرگم که دوران بچگی آنجا بازی میکردیم...

در هر اتاقی دری بود که برای ما انگار به یک دنیا گشوده می شد...

دقایقی در این اتاق بازی میکردیم...بعد در را باز می شد و وارد دنیای دیگر میشدیم...

عمیق که فکر که میکنم...

انگار از زمانی که نطفه ای بیش نبودم یادم می آید...

چند سالی گذشت ، جسم و جان که گرفتم...در یک برخورد وارد دنیایی شدم که مادرم برایم ساخته بود...

9 ماه آنجا ماندم...

دوباره در باز شد و وارد دنیایی شدم که خیلی ها میگویند پدرت برایت ساخته...

ولی هنوز هرچه فکر میکنم یادم نمی آید وقتی همه زیر تابوتم را گرفتند

و مرا در گودالی قرار دادند و خلاصه "سنگ تمام" رویم گذاشتند و رفتند...

این "درِ اتاق من" به چه دنیایی گشوده می شود...

بد نیست سفری کنم... ; )

آشـنا

خیلی خب...

گفتیم که قراره مسیر کسایی رو پی بگیریم که به سوال "آیا بنده ای؟" جواب مثبت میدن

و به علاوه بنده خدا هم هستن یا میخواهند باشند...

 ****

آمدیم و یک مقدمه گفتیم...

عرض کردم بندگی واقعی و اخلاص در اوقات تنهایی در دنیا مشخص میشه...

همان زمانهایی که علی الظاهر کسی تو را نمیبیند یا نمیشناسد

میبینیم که "خود" واقعیت آنجا مشخص می شود...

خوبی یا بدی؟!!

***

به من می گه اینجور که نمیشه...

شما میگی در اوقات تنهایی اخلاصتو به خدا نشون بده!

بعد ما هم تصمیم میگیریم مثلا از فردا دیگه واقعا "عبد" باشیم...

هرکار میکنیم که نمیشه...یه دفعه بخود میایم میبینیم ...ای داد یه اشتباه کردیم...

حالا اینکه چطور این حرفها رو به عمل تبدیل کنیم را انشالله در ادامه مطلب بررسی میکنیم !

آشـنا
خواندن مطالب این وبلاگ برای کسانی که فقط عاقلانه نگاه میکنند و عمل میکنند...
کسانی که با خودشان الکی جنگ دارند...
کسانی که خیال می کنند روشن فکرند...
و کسانی که فقط حرف خودشان را قبول دارند...
توصیه نمیشود!

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند!

عقل گرایان و کسانی که جز بالایی ها هستند
برای بهره بیشتر از کلید های Ctrl+F4 استفاده کنند...

یاعلی
آشـنا